پرنیاخانمپرنیاخانم، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

روزنگارمن ودخترم

اولین روزآمدنت به خونه

امروزبعدازسه روزازبیمارستان ترخیص شدیم ودکتراومدبعدازویزیت کردن هردومون. اجازه دادبریم خونه البته تاکییدکردن مابیشترمواظب شماباشیم چون کوچولووزودرس بودیدونیازبه مراقبت بیشتردارید ماهم گفتیم چشششششششششم   مامان جونوبابااومدن تاماروببرن خونه همه زنگ میزنن حالتومیپرسن ووقتی رسیدیم خونه باباجون واسه مامان یه سوپ خوشمزه درست کرد توهم آروم مثل ماه خوابیدی همه دورت جمع شدن وکلی قربون صدقه ات میرن ودوست دارم چشای نازتوبازکنی باباهم کلی ذوق زده اس هم اینکه یه دخترنازداره وهم اینکه شبیه خودش شدی مامان فدای آرومیت که اینقدرخانمی واجازه میدی مامان استراحت کنه فقط واسه خوردن شیربیدارمیشی منم باعشق بهت شیرمیدم وباباهم نازت میکنه خ...
25 اسفند 1392

شب قبل ازآمدنت

ازبیمارستان که برگشتیم هیچکدوم نه من ونه باباحال وحوصله نداشتیم من فقط یه دوش گرفتم وبدون اینکه چیزی بخوریم وسایلمونوجمع کردیم وراهی بیمارستان شدیم دلهره وتشویش وسردرگمی همه کنارهم اوضاع روحیمونوبهم ریخت   خونواده باباجونم نگران بودنوهمش ازحالم میپرسیدن حدودوساعت2شب آماده شدم واسه بستری وازباباخداحافظی کردم اون موقع بودکه حس غریبی داشتم وانگارتنهای تنهابودم یه خانم هم تختی وهمراهش خیلی مهربون بودن کمک کردن کاراموانجام دادم ساعت 4صبح پرستارمهربونی اومدومنوآماده کردواسه اتاق عمل اینجادیگه دوست داشتم گریه کنم حسی داشتم غیرقابل وصف وپرازتنهایی چقدرخوب بوداگه باباکنارم بود
25 اسفند 1392

نوروز92(باباومامان ویه دخمل دوست داشتنی)

کم کم داری بزرگ میشی وبیرون رفتن واسه مامان سخت ترمیشه قراره یه مسافرت کوتاه بریم که دردونه مامان اذیت نشه باباخیلی هواموداره وهمش مواظبه . من اذیت نشم وبهم سخت نگذرههرجامیریم بابامیگه ببین دخترم باباچه جاهایی آوردت    کم کم عیدداره تموم میشه وهوا گرم وکلی خریدکه منتظرم تعطیلات تموم بشه کاراموانجام بدم آخه کلی ایده دارم واسه چیدن اتاقت عزیزم
25 اسفند 1392

هفته 17 بارداری

سلام دخترعزیزم بله امروزمتوجه شدم خدابه مایه دخترنازنازی داده وکلی خوشحال شدم تاازمطب اومدم بیرون به بابازنگ زدم واین خبرودادم اونم دیگه سرکارنموندواومدخونه یه سری چیزایی که واست ازقبل خریدم ونگاه کردوگفت اینازیادقشنگ نیست دخترونه نیست دلم میخواددختربابالباسای نازوشادبپوشه خلاصه باهم رفتیم وعوضشون کردیم ویه چیزای دیگه هم خریدیم   دوست بابامیگفت تادختردارنشی مزه پدربودن ونمیچشی  حالاباباکلی ذوق زده شدکه داره صاحب یه دخترمیشه
25 اسفند 1392

بالاخره توهم صاحب وبلاگ شدی

سعی میکنم از لحظه لحظه بزرگ شدنت شیرین ترشدنت وقدکشیدنت بنویسم   ازتموم روزهای باهم بودن ازشادیها وخنده هایمان ازباتوبودن ازلذت باتوبودن   خیلی ذوق دارم که واست وبلاگ درست کردم همینطورکه به صفحه نگاه میکنم وذهنمو مرورمیکنم واسه بهترین کلمات که وصف کنم حالمو یه جایی گوشه ذهنم تداعی میشه لحظه هایی که کنارمان نبودی ولحظه شماری میکردیم آمدنت آمدنت مبارک فرشته کوچک ونازمن دوستت دارم
24 اسفند 1392
1